حسادت می کنم به رنگ دیوار، وقتی اتفاقی سایش بدنت به پوستش را
حس می کند.
حسادت می کنم به آفتاب، وقتی با نوازش آرام پوستت به تو گرمی
میبخشد.
حسادت می کنم به برگ گیاه، وقتی در گلدان آرام گرفته و حرکت تو از
کنارش او را هیجان زده می کند و
بی تاب و چرخان.
و حسادت می کنم به پدرت، وقتی در زیر نور گرم به او لبخند میزنی.
و به مادرت هم، وقتی چند لحظه پیش از خواب به یاد تو لبخند میزند.
و به تختت که همه روز به هم آغوشی شبت پریشان و بهم ریخته است.
و به فرش که چند تار مویت را میان پرزهایش نگه میدارد و به سادگی هم پس نمی دهد.
و به اتاقت که لذت بودن با تو را همیشه می چشد.
و به آینه ات که هر روز گرمی نگاهت را حس می کند
و به کوچه ات، درختهای باغچه ، چشمهایت وبه خودت،
به خدایت و به این قلم که از تو گفت.
در کنار ساحل بی کران نشسته بودم که نا گهان بادی وزید وگفت:
بنویس گفتم چه بنویسم؟گفت بنویس دوستت دارم
گفتم:قلم ندارم گفت:با استخونهایت
گفتم:جوهر ندارم گفت:با خون رگهایت
گفتم:ورق ندارم گفت:با صفحه فلبت
واینک با خون رگهایم استخونهایم صفحه قلبم می نویسم
دوستت دارم
سپیده عزیزم